پدر خوبم
پدرم از مردان معدودی بود که نمی خواست پسرانش بسمت و سوی خلافهای معمول ، کشانده شوند. آنزمان انگشت شماری به دزدی دست می زدند، اما همین اندک افراد تاثیر زیادی روی نوجوانان می گذاشتند . پدر خوش برخورد و مهربان بود.بیش از حد رئوف و با مرام بود . همین خصلت او را همه پسند کرده بود . هرچه داشت با مردم می خورد. قوری چایی اش دایم در کنار اجاق بود . به این در و آن در می زد ، نان حلالی پیدا می کرد و رنگ و روی خانواده را نیمه سرخ نگاه می داشت . از زور بازو و عرق جبین معاش خانواده را می چرخاند . ما اسبی داشتیم . واقعا اسبی داشتیم. اسبمان یال و دم پر پشت و افراشته ای داشت. در مواقعی به اسب کاه و جو می دادیم. من خدا خدام بود که بروم و به اسب کاه و جویی بدهم و یا ببرم لب رودخانه و آبی دهم. این فرصتی بود تا با آن قیقاج بازی کنم. من کوچک بودم و اسب بادپای را سوار می شدم و شق و راق بر گرده ی آن می پریدم و لخت می دواندم . تسمه ی دهنه به مچ دست چپ و شلاق در دست راستم ، به اسب نهیب می زدم. اسب یکجا از زمین بلند شد . حالا حالا هم تعجب می کنم که با آن وضعیت جسمانی و سن و سال چگونه این اسب سرکش را سوار شده ام و چگونه دوانده ام ؟!
ما تفنگی داشتیم . تفنگ آهوگوش.
تفنگ آهوگوش رستم خان پدرم ، ورد زبانها بود و هست. تفنگ ما در جنگ دره سید داخل در یک غفلت تاریخی خودی با شبیخون و خط زنجیر ارتش به خانه ها ، به دست سربازان دولتی افتاد. ما گله گوسفند داشتیم. از میان سایر مشاغل در عشایر ، گله داری برای ما برکت داشت . چوب هزاره را گذرانده بودیم . شهربانو حلدی ، مادر بزرگم بود. مادر پدرم . دوغ شهربانو زبانزد بود . از محصولات لبنی گله ، به همه بذل و بخشش می کردند. شاید در آنزمان این بذل و بخشش کوچک دوغ و ماست و کره بزرگترین کمک بود به آنهائی که دست به سیاه و سفید نمی زدند، خود را بزحمت نینداختند، دامدار نبودند ، کشاورزی نکردند . اصلا کار نکردن شغلشان بود. زمین داشتیم . البته زمینهای بسیار کم و دیم ، ولی این زمینها از پدر و پدرجد مال خودمان بود. آنها را هرساله به امید ترحم برکتی آسمانی زیر کشت می بردیم . پدرم همواره غمی درسینه داشت ، البته غمی پاک و انسانی . به من می اندیشید. به فرزندان فکر می کرد. به فردا و فرداهای آنان . من بزرگ شدم . زیرک و زرنگ. به نوجوانی رسیده بودم . خرج داشتم. پدرم نمی خواست از راه کج بروم. آرزو داشتم ساعت ببندم ، خود اسب و تفنگ داشته باشم ، لباس نو و رنگی بپوشم ، دستمال ابریشمی در جیب بگذارم. پدرم مرا درک کرده بود. آرام نداشت. در خانه نماند و به تکاپو درآمدی بهتر افتاده بود. گفتم آنموقع سرقت و دزدی یک زرنگی بحساب می آمد. راهزنی قافله ها مایه ی افتخار و دزدی شان و شوکت. کسی که می توانست قوچ گله و اسب رمه دشمنان و مخالفان را برباید ، تاج بر سر می گذاشت. دخترها عاشقش می شدند و در خواستگاری جواب رد نمی شنید. پدرم تن به این رسم نمی داد. نمی خواست من دزد شوم . خیلی از دزدان بدش می آمد . روی این تیپ شخصیتها حساسیت خاصی داشت . دیده بود که مالباختگان به سراغ مالشان ده به ده و خانه به خانه می گشتند و قسم می دادند. او از آبرو می ترسید. از آخرت می ترسید . با دیدن قرآن در چنته ی مالباخته ، مال نبرده رنگش پرید و دلش تکانی خورد . او قسم را به راست هم نمی خورد. پدر مرتب مرا اندرز می داد. غیرت در وجودم کاشت. به زبان آمد که من نمی خواهم تو بعداز من بازمانده خودسری شوی. می خواهم آبروداری کنی . نمی خواهم با دشمنان دوست نما همنشین شوی . نمی خواهم از درآمد غیر متعارف ، کفش و کلاه تهیه کنی . من صبح تا شب جان می کنم تا به زحمت اجاق خانه را روشن کنم. دغل و حقه باز نبوده و نیستم . سرمردم بدبخت کلاه نمی گذارم. این اسب و گوسفندان را اینچنین نگاه داشته ام. فرزندم تنها راهت درس خواندن است. ببین چه کسانی از درس بدشان می آید.؟! شبگردها و دزدها و ولگردها .
فرزندم چشمت را خوب باز کن ، هدفشان معلوم است. می خواهند تو و امثال تو بی کار ، ولگرد، دزد، دغل و علیل و ذلیل بمانید و سربار جامعه گردید و به آنها بپیوندی . بله نقشه ی کسانی که می خواهند بر گرده ی مردم مظلوم سواری کنند همین است . گروه مفت خوران . عده ای دیگر ترقی دیگران را تحمل نمی کنند و نمی خواهند . از آنطرف تخم و ترکه خودشان را به تحصیل وا می دارند و در نتیجه ترقی می کنند. فرداست که فرزندانشان با هزار چم و خم از راه می رسند. فرداست که نورچشمانشان با کاغذ و دیپلم ، با فکل و کراوات ، با عینک دودی و دوربین ، با سبیلهای تیموری و چنگیزی تابدار می آیند و دودمان ما را ، بر باد می دهند. قاضی ، وکیل ، افسر ، مهندس آب و خاک می شوند. زمینهای موروثی را نگاه می دارند . گوینده و نویسنده می شوند. کتاب چاپ می کنند . پند و اندرز می دهند . نسب نامه خانوادگی می نویسند. پسرم بیا به دادم برس. به داد خانواده و تیره و طایفه و ایل برس، بیا همت کن. درس بخوان ، شاید توهم کسی شدی و توانستی هم به خود و مردم کمک کنی. نصیحتهای پدر خوبم در من موثر افتاد. درس خواندم، در مسیر کتاب و قلم افتادم. مدرک گرفتم ، هرچند به امروزه مدرک ناچیزی بود ولی همین مدرک ناچیز ، چیز شد. به دانشسرای عشایری شیراز راه یافتم. به همین آسانی معلم شدم . از اولین معلمان طایفه بودم . اعتبار پیدا کردم، وارد اجتماعی فرهنگی شدم. جیبم پر از پول شد. به میان همنوعان خود رفتم . تلاش من روز به روز بیشتر شد. در تلاشم پندهای پدر خوبم را از یاد نبردم. چادر سفید دبستان را در میان قوم و قبیله برافراشتم. پرچم دانش را با افتخار به دوش کشیدم. با الفبای معجزه گر فارسی کاری کردم کارستان. درس دادم. درس خواندم. درس دادم ، درس خواندم.