زادگاه من الوار
یادی از گلهای رنگارنگ در سیاه تپه های قیلاب .
یادی ازچادر های قد برافراشته ی دامنه تخت مازو .
یادی از هزار چشمه منگره عزیز.
هرگز یادم نمی رود آب برفاب از توده ی برف زمستانی که در دامان کوه سیه امیر سیف آن چنان به رویمان می خندید.
آری ذائقه ی فطیره ی نازک گل و آش شاخدار زن الواری در سلام سلام مهمانی ها نه بر زبانم بلکه بر وجودم حلقه زده .
آه بازی نیمچه مردانی که در سراشیبی صخره ها و کوهها سپری می شد
همواره ذخیره دیدگانم است.
مرد الواری با ستره و برنو در بیا و برو ها و نشست و بر خواست ها همیشه نامی داشته و نانی.
هیچوقت فراموش نمی کنم که ملای مکتب دار٬ چراغ به چراغ سرود
دل نواز شاهنامه و فلک ناز را نثار زندگی هر قد و نیم قد در دیار من
می کرد.
بگذرم و بگذریم از لور که منقوش نام و نشان این قوم در کتاب هاست .
بگذرم از تراژدی غم انگیز چشمه کزرمه که در گذر تاریخ به قدمت بودن با ما سخن ها دارد .
قوم الواری نسل به نسل تنیده بهم بنا نبود که به این زودی در نبایدها بیفتد . شاید در سنّت روزگار و از دست تقدیر بود که ساختار قومی و عشیره ای الوار کمی رنگ ببازد .
انحطاط و تخریب پشتوانه های غنی هویتی در سایه کم لطفی و بی توجهی خودی و عدم آشنایی ناآشنایان به ریزه کاریها و ویژگیهای فرهنگی این قوم آرام آرام در این منطقه خود را نشان داد.
با بریدن بند این زنجیره ی طلایی دانه ها یکی پس از دیگری به آسیب کشانده شد.
نمود باری به هر جهت ٬ در میان این قوم بزرگ موجب شد که اندک دامی که از الوار بجامانده بوده از هجوم دزدان بی ضرر نمانده و امنیت می رفت تا که نباشد .
مراتع که باید جوابگوی دام دامداران باشد مظلوم شد بلوط بزرگوار آن دوست دیرینه ی سر کوهیمان هم رو به رفتن گذاشت تانبینیم او را در زمان اندک . آن روزهای بارانی دیگر تکرار نشد که نشد . مهاجرت در پی این زمینه ها فراگیر شد و شاید اصطلاح چو لم چو لم مالگه چولم به منصه ظهور پیوست این قوم سلحشور و مولد در یک ناباوری به تدریج در کشمکش روزمرگی فرو رفت . درد و رنج و خستگی در این منطقه ریشه دواند. زهر محرومیت بر تنش مالیده شد. افسوس که نسخه نوشدارو هم سر نرسید که نرسید.
می نویسم از زادگاه خود ٬ مردم نجیب اما ساده دل و خوش باور
به قول خواجه شیرازی
تا که قبول افتد و چه در نظر آید .
بر مزار بزرگ خفتگانت که در آن شهرها آرام آرامیده اند گلهای بهاری
می پاشم . لبان کودکانت را به لبخندی تازه به رقص در می آورم .
واژه اتحاد و برادری را با چکاوکها خانه به خانه می گردانم .
بیا تا به شیرینی لحظه های دیدارمان به پاس محبّت استقبال و بدرقه ی همدیگر به شوقی که هر بار در مراسمات در چشمانمان ناخود آگاه حلقه می زند برای هم و با هم سرود امیدواری به ماندن و بودن را سر دهیم .
ای زاگرس نشینان سفره به سینه که :
زندگی زیباست
زندگی آتشکده ای(آتشگهی) دیرینه و پابر جاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران(از هر کران) پیداست
ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.