كهيعص _ يا عيسی ابن مريم

( كهيعص )

يا عيسی ابن مريم

شنيدم و پاورچين پاورچين آمدم و آمدم تا به ديوار تخريب شده كليسايت رسيدم .

 بر تصوير نيم شكسته تو ای روح خدا مات و مبهوت ماندم . نشستم و آرام گريستم . به فطرت انسانی خيس عرق خجلت گرديدم . شرم از تنم باريدن گرفت . در وادی فكر زخمهايت را بوسيدم  .

باز نگاه سيلابی را از ديوار كليسايت نكندم.

پريشان و دلتنگ از روزگار به جنگ هابيل و قابيل انديشيدم .

زادگاه من الوار

زادگاه من الوار 

 

یادی از گلهای رنگارنگ در سیاه تپه های قیلاب .

یادی ازچادر های قد برافراشته ی دامنه تخت مازو .

یادی از هزار چشمه منگره عزیز.

هرگز یادم نمی رود آب برفاب از توده ی برف زمستانی که در دامان کوه سیه امیر سیف آن چنان به رویمان می خندید.

 آری ذائقه ی فطیره ی نازک گل و آش شاخدار زن الواری در سلام سلام مهمانی ها نه بر زبانم بلکه بر وجودم حلقه زده .   

آه بازی نیمچه مردانی که در سراشیبی صخره ها و کوهها سپری می شد

همواره ذخیره دیدگانم است.

مرد الواری با ستره و برنو در بیا و برو ها و نشست و بر خواست ها همیشه نامی داشته و نانی.

هیچوقت فراموش نمی کنم که ملای مکتب دار٬ چراغ به چراغ سرود

دل نواز شاهنامه و فلک ناز را نثار زندگی هر قد و نیم قد در دیار من

می کرد.

بگذرم و بگذریم از لور که منقوش نام و نشان این قوم در کتاب هاست .

بگذرم از تراژدی غم انگیز چشمه کزرمه که در گذر تاریخ به قدمت بودن با ما سخن ها دارد .

قوم الواری نسل به نسل تنیده بهم بنا نبود که به این زودی در نبایدها بیفتد . شاید در سنّت روزگار و از دست تقدیر بود که ساختار قومی و عشیره ای الوار کمی رنگ ببازد .

انحطاط و تخریب پشتوانه های غنی هویتی در سایه کم لطفی و بی توجهی خودی و عدم  آشنایی ناآشنایان به ریزه کاریها و ویژگیهای فرهنگی این قوم آرام آرام در این منطقه خود را نشان داد.

با بریدن بند این زنجیره ی طلایی دانه ها یکی پس از دیگری به آسیب کشانده شد.

نمود باری به هر جهت ٬ در میان این قوم بزرگ موجب شد که اندک دامی که از الوار  بجامانده بوده از هجوم دزدان بی ضرر نمانده و امنیت می رفت تا که نباشد .

مراتع که باید جوابگوی دام دامداران باشد مظلوم شد بلوط بزرگوار آن دوست دیرینه ی سر کوهیمان هم رو به رفتن گذاشت تانبینیم او را در زمان اندک . آن روزهای بارانی دیگر تکرار نشد که نشد . مهاجرت در پی این زمینه ها فراگیر شد و شاید اصطلاح چو لم چو لم مالگه چولم به منصه ظهور پیوست این قوم سلحشور و مولد در یک ناباوری به تدریج در کشمکش روزمرگی فرو رفت . درد و رنج و خستگی در این منطقه ریشه دواند. زهر محرومیت بر تنش مالیده شد. افسوس که نسخه نوشدارو هم  سر نرسید که نرسید.

می نویسم از زادگاه خود ٬ مردم نجیب اما ساده دل و خوش باور

 به قول خواجه شیرازی

تا که قبول افتد و چه در نظر آید .

بر مزار بزرگ خفتگانت که در آن شهرها آرام آرامیده اند گلهای بهاری

 می پاشم . لبان کودکانت را به لبخندی تازه به رقص در می آورم .

واژه اتحاد و برادری را با چکاوکها خانه به خانه می گردانم .

بیا تا به شیرینی لحظه های دیدارمان به پاس محبّت استقبال و بدرقه ی همدیگر به شوقی که هر بار در مراسمات در چشمانمان ناخود آگاه حلقه می زند برای هم و با هم سرود امیدواری به ماندن و بودن را سر دهیم .

ای زاگرس نشینان سفره به سینه که :

زندگی زیباست

زندگی آتشکده ای(آتشگهی) دیرینه و پابر جاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش تا بیکران(از هر کران) پیداست

 ور نه خاموش است و خاموشی گناه ماست.